در یک روز سرد و برفی، خرگوش کوچولوی دوستداشتنی قصه، با شکمی گرسنه به دنبال غذا میگشت. زمین پوشیده از برف بود و هیچ گیاهی برای خوردن پیدا نمیشد. خرگوش ناامید شده بود و نمیدانست چه باید بکند.
ناگهان، چشمش به سیبی افتاد که روی شاخه ی بلند درختی آویزان بود. سیب درشت و قرمز بود و به نظر میرسید که خیلی خوشمزه باشد. خرگوش با خوشحالی به سمت درخت پرید، اما هر چقدر تلاش میکرد، نمیتوانست به سیب برسد. شاخه خیلی بلند بود و خرگوش قد کوتاهی داشت.
خرگوش ناامیدانه به اطراف نگاه کرد و با خودش فکر کرد که چه کسی میتواند به او کمک کند.
دستهبندی: رمان ادبیات کودک و نوجوان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.