دانستنی

قصه های شب یلدا برای کودکان | شب چله 1403 🍉

قصه های شب یلدا برای کودکان

شب یلدا، طولانی‌ترین شب سال، فرصتی برای دورهمی‌های گرم خانوادگی و شنیدن قصه‌های جذاب و آموزنده است. در این شب، قصه‌گویی به یکی از زیباترین سنت‌های ایرانی تبدیل شده که هم کودکان و هم بزرگ‌ترها از آن لذت می‌برند. قصه‌های شب یلدا برای کودکان معمولاً سرشار از پیام‌های اخلاقی و تخیلی هستند که تخیل کودکان را تقویت کرده و در عین حال به آن‌ها درس‌های ارزشمندی از زندگی می‌آموزند. ما وظیفه داریم با بازگو کردن داستان‌هایی از تاریخچه شب یلدا در ایران باستان، این سنت قدیمی و زیبا را به نسل‌های بعد انتقال دهیم. در ادامه همراه ما باشید تا چند داستان کوتاه و آموزنده بخوانیم.

قصه یلدا کوچولو

قصه یلدا کوچولو و آرزوی شب یلدای او، یکی از قصه های شب یلدا برای کودکان است که می‌تواند آن‌ها را در بلندترین شب سال سرگرم کند و به آن‌ها داشتن امید و آرزوهای زیبا را آموزش می‌دهد.

یلدا کوچولو دختری شاد و بازیگوش بود که درست در شب یلدا به دنیا آمده بود. خانواده‌اش به همین دلیل نامش را یلدا گذاشته بودند، چون باور داشتند او مثل این شب، پر از شادی و گرما است. امسال شب یلدا برای یلدا کوچولو خیلی خاص بود؛ هم تولدش بود و هم قرار بود جشن شب یلدا را در خانه مادربزرگش بگیرند. وقتی خانواده به خانه مادربزرگ رسیدند، بوی خوش غذا و انارهای دانه‌شده همه جا را پر کرده بود. مادربزرگ با لبخند مهربانش یلدا را در آغوش کشید و گفت: «یلدای من، تولدت مبارک! امشب همه اینجا جمع شده‌ایم تا جشن بگیریم. پدربزرگ کرسی را آماده کرده بود و همه دور آن نشستند و داستان های کودکانه شب یلدا را می‌خواندند. انار، هندوانه، آجیل و شیرینی‌های خوشمزه روی میز چیده شده بود و شعله‌های شمع‌ها خانه را روشن کرده بودند. اما یلدا کوچولو بیشتر از هر چیز منتظر فوت کردن شمع‌های تولدش بود.

قصه یلدا کوچولو برای شب یلدا

بعد از خوردن شام، مادربزرگ کیک شکلاتی تولد یلدا را آورد. شمع‌های کوچک روی کیک روشن شدند و همه شروع به خواندن آهنگ تولدت مبارک کردند. یلدا با لبخند به شمع‌ها نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «یلدا جان، شمع‌ها را فوت کن و یک آرزو کن. شب یلدا، شب آرزوهاست.

یلدا چشم‌هایش را بست. او خیلی وقت بود که یک آرزو در دل داشت: دلش می‌خواست فردا برف بیاید، برفی سنگین که تمام حیاط و کوچه را سفیدپوش کند. او عاشق برف‌بازی بود و دلش می‌خواست آدم‌برفی بزرگی بسازد و با دوستانش حسابی بازی کند.

با چشمانی بسته آرزو کرد: «ای شمع‌های تولدم، من آرزو می‌کنم که فردا برف بیاید و همه‌جا سفید شود!» بعد شمع‌ها را فوت کرد و همه دست زدند.

آن شب، یلدا با هیجان و امید به خواب رفت. او در ذهنش تصویری از حیاطی پوشیده از برف داشت که در آن بازی می‌کرد و آدم‌برفی می‌ساخت. مادرش برایش لحاف گرمی کشید و گفت: «شب یلدای خوبی داشته باشی، دخترکم». صبح زود، یلدا از خواب بیدار شد. هنوز هوا روشن نشده بود، اما دلش طاقت نیاورد و به سمت پنجره دوید. وقتی پرده را کنار زد، با صحنه‌ای شگفت‌انگیز روبه‌رو شد: تمام زمین سفیدپوش شده بود! برف سنگینی تمام شب باریده بود و روی درخت‌ها، پشت‌بام‌ها و حیاط لایه ضخیمی از برف نشسته بود.

یلدا با خوشحالی فریاد زد: «مامان! بابا! برف اومده! آرزوم برآورده شد»

پدرش با لبخند گفت: «یلدا جان، انگار آرزویت خیلی قدرتمند بوده! حالا می‌توانی کلی برف‌بازی کنی.»

یلدا کوچولو لباس گرم پوشید و با دوستانش به حیاط رفت. آنها آدم‌برفی بزرگی ساختند، با برف قلعه درست کردند و حسابی بازی کردند. مادربزرگ از پشت پنجره به آنها نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. او می‌دانست که یلدا کوچولو با قلبی پر از امید و مهربانی، آرزویی زیبا کرده است.

داستان های شب یلدا برای کودکان

داستان ننه سرما

یکی از قصه های شب یلدا برای کودکان، داستان ننه سرما و پسرهایش است.

در روزگاری نه‌چندان دور، ننه سرما در بالاترین نقطه کوهستان، جایی که همیشه برف و یخبندان بود، زندگی می‌کرد. او پیرزنی مهربان و دوست‌داشتنی بود که هر سال با آغاز زمستان، لباس سفیدش را بر تن می‌کرد و به زمین می‌آمد تا به مردم یادآوری کند که فصل سرما آغاز شده است.

ننه سرما دو پسر داشت: چله بزرگ و چله کوچک. چله بزرگ همیشه مهربان بود و دلش می‌خواست مردم از زمستان لذت ببرند. اما چله کوچک، پسر کوچکش که تنها 20 روز حکم‌رانی می‌کرد، کمی بداخلاق و بی‌رحم بود و دوست داشت سرما را تا مغز استخوان مردم برساند. یک شب، ننه سرما به همراه دو پسرش تصمیم گرفت سری به زمین بزند تا ببیند مردم چگونه بلندترین شب سال را جشن می‌گیرند. او با شنل سفیدش برف‌ها را بر دوش کشید و به همراه چله بزرگ و کوچک از کوهستان پایین آمد. وقتی به دهکده رسیدند، صدای خنده و شادی مردم را شنیدند.

داستان ننه سرما

ننه سرما که از دیدن شادی مردم خوشحال شده بود، به چله بزرگ گفت: «به نظر می‌رسد مردم این شب را جشن گرفته‌اند. چه خوب است که سرما باعث نمی‌شود آنها ناراحت شوند.»

چله بزرگ با مهربانی گفت: «بله، مادر. اما چله کوچک باید یاد بگیرد که سرما همیشه نباید آزاردهنده باشد. سرما می‌تواند شادی‌آور هم باشد.»

ننه سرما تصمیم گرفت به مردم هدیه‌ای بدهد. او چوب جادویی‌اش را به سمت آسمان گرفت و برف‌هایی درخشان فرستاد. این برف‌ها نه تنها زمین را سفیدپوش کردند، بلکه دانه‌های برف به صورت هر کودک که می‌افتاد، گرمایی شیرین به دل او می‌نشاند.

چله کوچک با دیدن این صحنه، کمی فکر کرد. او که همیشه فکر می‌کرد سرما باید سرد و سخت باشد، متوجه شد که می‌تواند سرما را به هدیه‌ای دوست‌داشتنی تبدیل کند. از آن پس، چله کوچک هم تصمیم گرفت مهربان‌تر باشد و مردم را خوشحال کند.

قصه های شب یلدا برای کودکان به یادماندنی و آموزنده است، شما می‌توانید نسخه صوتی قصه ننه سرما را برای کودکان تهیه و پخش کنید.

قصه ننه سرما برای کودکان در شب چله

قصه جادوگر پیر و درخت شیطانی

قصه درخت شیطانی یکی دیگر از قصه های شب یلدا برای کودکان است که می‌توانیم در شب طولانی یلدا، برای آن‌ها بخوانیم. در دل کوه‌های بلند و برف‌گیر، جایی که همیشه شب‌های سرد و طولانی حاکم بود، درختی قدیمی و مرموز به نام «درخت شیطانی» رشد می‌کرد. این درخت به شکل عجیب و غریبی بود، شاخه‌هایش مانند دست‌هایی کج و منحنی از زمین بیرون می‌آمدند و برگ‌هایش همیشه سیاه و خشک بودند. درخت در شب‌های تاریک و یخ‌زده بیشتر از همیشه ترسناک به نظر می‌رسید، و شایعات زیادی در مورد آن در روستاهایی که در نزدیکی‌اش بودند، شنیده می‌شد. گفته می‌شد که درخت یک جادوگر قدیمی و بدجنس را پنهان کرده است که شب‌ها برای فریب مردم از آن استفاده می‌کرد.

این جادوگر، که به «ننه شیطان» معروف بود، در خانه‌ای کوچک و قدیمی در کنار درخت زندگی می‌کرد. خانه‌ای که پنجره‌هایش همیشه تاریک و مه‌آلود بودند و از آن، صدای عجیبی به گوش می‌رسید. ننه شیطان برای بچه‌ها تله می‌گذاشت و به آن‌ها وعده‌های فریبنده می‌داد تا آن‌ها را به خانه‌اش بیاورد. وقتی که بچه‌ها وارد خانه می‌شدند، دیگر هیچ‌وقت بیرون نمی‌آمدند.

قصه های کودکانه برای شب یلدا

یکی از شب‌های سرد زمستانی، در شب یلدا، مردی به نام یوسف و دختر کوچک و شیرین‌زبانش به نام یلدا، پس از گم شدن در مسیر کوهستان، به خانه ننه شیطان پناه بردند. یوسف، که از سرما و گرسنگی بسیار خسته شده بود، به امید پیدا کردن پناهگاهی برای شب، دست دخترش را گرفت و به سوی خانه‌ای که در نزدیکی درخت شیطانی دیده بود، حرکت کرد. وقتی به خانه رسیدند، درها باز بود و بویی عجیب و شیرین از درون خانه به بیرون می‌آمد. یوسف نگران بود اما فکر کرد که اگر وارد نشوند، در دل شب کوهستان، نمی‌توانند جان سالم به در ببرند. بنابراین با تردید وارد خانه شدند. در خانه، ننه شیطان که چهره‌ای پیر و ترسناک داشت، به استقبال‌شان آمد. او گفت: «خیلی خوش آمدید! چرا در این شب سرد به خانه من پناه آورده‌اید؟» صدای ننه شیطان نرم و دلنشین بود، اما چیزی در درون یوسف احساس می‌کرد که این خانم به راحتی نمی‌تواند مهربان باشد. اما از آنجا که جایی برای رفتن نداشتند، تصمیم گرفت شب را در خانه او بگذرانند.

شب که فرا رسید، یلدا در کنار شومینه نشسته بود و به حرف‌های ننه شیطان گوش می‌داد. ننه شیطان در حالی که به درخت شیطانی بیرون نگاه می‌کرد، گفت: «امشب، شب یلداست. شبی که طولانی‌ترین شب سال است. شبی که در آن، درخت شیطانی قدرت زیادی پیدا می‌کند و می‌تواند آرزوهای شما را برآورده کند.»

یلدا، که کودکانه به حرف‌های او گوش می‌داد، از شوق و هیجان پرسید: «آرزو؟ من هم می‌توانم آرزو کنم؟»

ننه شیطان لبخندی زد و گفت: «بله، عزیزم. هر کسی که در این شب در کنار درخت شیطانی باشد، می‌تواند آرزویی بکند. اما باید مراقب باشی که چه آرزویی می‌کنی!»

قصه جادوگر پیر و درخت شیطانی

یلدا با اشتیاق پرسید: «چطور؟»

ننه شیطان جواب داد: «زیرا اگر آرزو نادرستی بکنی، درخت شیطانی آن را به قیمتی سنگین به تو می‌دهد.»

یلدا که به گفته‌های ننه شیطان توجه زیادی کرده بود، شبانه به درخت شیطانی نزدیک شد و از دور آن را نگاه کرد. درخت، در تاریکی شب، به شکلی اسرارآمیز می‌درخشید و شاخه‌هایش مانند دستانی دراز به سمت آسمان کشیده شده بودند. قلب یلدا پر از هیجان شد و از ته دل آرزو کرد که فردا صبح برف بیافتد و دنیا پر از سفیدای مهیبی شود. اما وقتی صبح روز بعد، یوسف و یلدا از خواب بیدار شدند، متوجه شدند که چیزی غیرعادی در خانه ننه شیطان رخ داده است. برف شروع به باریدن کرده بود، اما چیزی فراتر از یک بارش معمولی بود. برف‌ها همچنان می‌باریدند و همه‌چیز را در یک لحظه پوشانده بودند. ناگهان، ننه شیطان ظاهر شد و گفت: «آرزوها همیشه با عواقب خاص خود همراه هستند، یلدا. گاهی اوقات آنچه که می‌خواهیم، چیزی است که نمی‌توانیم کنترل کنیم».

یلدا که حالا متوجه شده بود که آرزویش ممکن است باعث مشکلاتی شود، با کمک پدرش سعی کرد از آن درخت مرموز دور شود و از خانه ننه شیطان فرار کند. با تلاش بسیار، آن‌ها توانستند از خانه بیرون بیایند و در دل برف‌های فراوان راهی خانه‌شان شوند. از آن روز به بعد، یلدا یاد گرفت که هر آرزویی، حتی در شب یلدا، باید با دقت و احتیاط خواسته شود. و همیشه باید به یاد داشته باشیم که قدرت واقعی در داخل خود ماست، نه در آرزوهایی که می‌خواهیم. 

برای اینکه قصه های شب یلدا برای کودکان هیجان‌انگیزتر شود می‌توانید نقاشی این داستان را به همراه کودکان بکشید تا در کنار درک پیام داستان، قدرت تخیل آن‌ها تقویت شود. 

حکایت‌های شب یلدا از شاهنامه

یکی از رسوم قدیمی شب یلدا شاهنامه خوانی است. داستان‌های شاهنامه انقدر جذاب و خواندنی هستند که همه اعضای خانواده از پدربزرگ و مادربزرگ، تا کودکان از شنیدن آن لذت می‌برند. بزرگ‌ترها حکایت‌های شاهنامه را با روایتی ساده به شکل قصه‌های کودکانه برای شب یلدا می‌خوانند. یکی از داستان‌های شاهنامه نبرد فریدون و ضحاک است که با پیروزی فریدون دوران تاریکی به پایان رسید و زمان پادشاهی فریدون زمان سپیدی بود که نمادی از شب یلدا و به پایان رسیدن طولانی‌ترین شب سال است. 

شاهنامه خوانی شب یلدا

نبرد با ضحاک و دوران پادشاهی فریدون

خیلی وقت پیش، ایران در چنگال پادشاهی ستمگر و ترسناک به نام ضحاک گرفتار بود. ضحاک دو مار روی شانه‌هایش داشت که هر روز باید با مغز جوانان تغذیه می‌شدند. این ظلم باعث رنج و اندوه مردم شده بود، اما کسی جرأت مقابله با او را نداشت.

روزی پیشگویی شد که کودکی به نام فریدون روزی ضحاک را شکست خواهد داد و مردم ایران را نجات می‌دهد. ضحاک با شنیدن این پیشگویی بسیار ترسید و دستور داد همه نوزادان پسر کشته شوند. اما مادر فریدون که از شجاعت و امید سرشار بود، پسر خود را به کوه‌ها برد و او را در یک جنگل پنهان کرد.

فریدون در کنار گاوی به نام «برمایه» بزرگ شد. این گاو مهربان شیر خود را به فریدون می‌داد و او را قوی و سالم نگه می‌داشت. مادر فریدون هر شب به دیدن او می‌رفت و از او مراقبت می‌کرد. اما جاسوسان ضحاک متوجه شدند و به او خبر دادند که کودکی در کنار گاو برمایه پنهان شده است. ضحاک دستور داد گاو را بکشند. مادر فریدون که از نقشه ضحاک آگاه شده بود، پسرش را به مکانی دورتر برد و او را از خطر نجات داد. وقتی فریدون بزرگ شد و از ظلم ضحاک به مردم آگاه شد، تصمیم گرفت او را شکست دهد. او نزد یک آهنگر شجاع به نام کاوه رفت که از ضحاک به ستوه آمده بود. کاوه پرچم چرمی خود را که به «درَفش کاویانی» معروف شد، برافراشت و همراه مردم به سپاه فریدون پیوست. فریدون با کمک مردم، گرزی بزرگ با سر گاو ساخت. این گرز نماد قدرت و شجاعت بود. سپس به سمت کاخ ضحاک حرکت کرد. در راه، فریدون با نیروهای ضحاک روبه‌رو شد، اما با شجاعت و مهارت خود، آن‌ها را شکست داد.

قصه فریدون و ضحاک برای شب یلدا

فریدون به کاخ ضحاک رسید و با او وارد نبردی سخت شد. ضحاک که بسیار قوی و خطرناک بود، سعی کرد فریدون را شکست دهد، اما فریدون با گرز جادویی خود به سر ضحاک ضربه زد و او را اسیر کرد. سپس، ضحاک را به کوه دماوند برد و در غاری تاریک زندانی کرد.

پس از شکست ضحاک، فریدون بر تخت پادشاهی نشست. او با عدالت و مهربانی بر مردم حکومت کرد. فریدون سرزمین ایران را به سه بخش تقسیم کرد و هر بخش را به یکی از سه پسرش سپرد. این دوران، زمانی پر از آرامش و شادی برای مردم ایران بود. فریدون همیشه به مردم یادآوری می‌کرد که اتحاد و شجاعت، کلید پیروزی در برابر ظلم است.

این داستان به کودکان می‌آموزد که شجاعت، اتحاد و امید می‌تواند حتی بزرگ‌ترین مشکلات را حل کند. همچنین نشان می‌دهد که با مهربانی و عدالت می‌توان دنیایی بهتر ساخت. قصه فریدون به عنوان یکی از داستان های شب یلدا برای کودکان، یادآور این است که در برابر سختی‌ها و چالش‌ها نباید تسلیم شد و باید برای رسیدن به عدالت تلاش کرد.

جمع‌بندی

شب یلدا نه تنها زمانی برای شادی و دورهمی است، بلکه فرصتی برای شنیدن و یاد گرفتن از داستان‌هایی است که از دل فرهنگ و تاریخ ما برخاسته‌اند. این شب می‌تواند الهام‌بخش لحظات ماندگاری باشد که در ذهن کودکان و خانواده‌ها ثبت می‌شود. پس با بازگو کردن قصه های شب یلدا برای کودکان، هم این سنت زیبا را زنده نگه داریم و هم دنیای تخیل کودکانمان را غنی‌تر سازیم. در کنار خواندن داستان های کودکانه شب یلدا، خواندن کتاب داستان علمی برای کودکان نیز جذاب و آموزنده است و با این کار می‌توانیم شب به یادماندنی برای کودکمان رقم بزنیم.

5/5 - (2 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *